رمان دزد و پلیس(13)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


بلند شدم و اولین کاری که کردم کانال زدم روی اهنگ. نمیدونم چرا دلم نمیخواست برم تو اتاق خودم. بلند شدم و رفتم سمت کمدش. بازش کردم.به به ! چه بویی! چه عطری ، چه چیزی! همینطوری که داشتم لباساشو زیر و رو میکردم چشمم به یه کمد چوبی کوچیکی که گوشه کمد بود افتاد. درشو باز کردم. هه!یخچال بود. یکی از اون شیشه ها رو بیرون اوردم.از رنگ زرشکی که داشت حدس زدم شراب باشه. نمیدونم چرا یهو هوس کردم یکم امتحانش کنم.شاید به خاطر این بود که دلم میخواست ببینم چه مزه ای ! لیوان نوشابمو برداشتم و بهش نگاه کردم.یه قطره م توش نوشابه نبود.در بطری رو باز کردم و یکم ریختم توش. نصف لیوان.بردمش سمت دهنم و هووورت ! رفتم بالا! عوع! چقدر بد مزست! اییی! سریع درشو بستم و گذاشتمش سر جاش توی یخچال.همون برم سمت لباسا بهتره! یکی از کتاشو دراوردم و جلوی ایینه گرفتم.اههههه! چقدر بزرگ ! پوشیدمش. مثل این بود که یه گونی تنم کنم.البته یکم بزرگتر از یه گونی!درش اوردم و یکی دیگه رو پوشیدم. یهو یه حس گرمی بهم دست داد. احساس کردم که بدنم داره داغ میشه. برای همین در بالکن باز کردم تا باد بیاد. بعدم رفتم صدای موزیک تا ته زیاد کردم . کت دراوردم و گذاشتم سر جاش. همینطور که داشتم کمد میگشتم با اهنگم زمزمه میکردم. قدرت دست شماست..این قلبم میزنه تاپ تاپ واسه شما.. که یهو چشمم بهش افتاد.عجب لباس خوشگلی بود! یه پیرهن قرمز دکلته که پشتش دنباله داشت.روی پیرهنشم به حالت کج جواهرات بدلی کار شده بود. مثل الماس و یاقوت و هرچیزی که برق بزنه درش اوردم و نگاش کردم.باید مال رها باشه. خوش به حالش!! گذاشتمش سر جاش و به زور دل ازش کندم. بدون هیچ کنترلی دستمو بردم سمت یخچال و شیشه رو دراوردم.هر وقت به رها فکر میکردم یاد محمد میوفتادم. یاد خواهرم .. هـــــــی! لیوان رفتم بالا.اخ! زهرمار واقعا!نه دیگه نباید بخورم. گذاشتمش توی یخچال. یه بسته شکلات بود درش اوردم و یه دونشو خوردم. حالا بهتر شد. در کمد بستم .کم کم داشت احساس ناراحتی جاشو به شادی میداد. احساس کردم هوا خیلی گرمه !!برای همین بلند شدم و کولر گازیو زدم. تلویزیونم داشت اهنگ قدیمی ولی مورد علاقمو پخش میکرد. حالم عوض میشه ... اسم توکه باشه .. برای همین دریغ نکردم و صدای ضبط بردم بالا ساعت نزدیک ده بود و من سرخوش. ولی مگه رو پام بند می شدم. رفتم سمت میز کارش و روی صندلیش نشستم. در کشوشو باز کردم.یه قاب عکس بود.برش داشتم. عکس رها بود.نه دیگه نمیخوام ببینمش، نمی خوام اسمشو بشنوم. لعنتی!قاب محکم توی دستم فشار دادم. انداختمش روی میز. از جام بلند شدم و دویدم سمت کمد لباسا. دنبال لباس گشتم و درش اوردم. اونو به دستگیره ی کمد اویزون کردم. اروم با پشت انگشتام لمسش کردم. از بالا تا پایین. چشمامو بستم ویه نفس عمیق کشیدم که یهو دستی رو روی بازوم حس کردم.



جیغی کشیدم و برگشتم سمتش. بهم نگاه کرد و رفت سمت تلویزیون و خاموشش کرد.منم یه نگاه به لباس کردم و بعد به اترین نگاه کردم. داشت به من نگاه میکرد. به سمتم اومد. منم خودمو عقب کشیدم. دستشو دراز کرد و لباسو اویزون کرد سرجاش. خیلی با دقت.بعد در کمد بست. اومد جلو.کرواتشو تقریبا باز کرده بود موهاشم کمی بهم ریخته بود ولی محکم قدم بر میداشت. –ام..ام .. من .. نمیخواستم .. معذرت میخوام! وایستاد.به لیوان روی میز توالتش نگاه کرد برش داشت و بوش کرد .چشماشو بست وسرشو تکون داد. بر خلاف نظرم با لحن ملایمی گفت : حالت خوبه؟ .. از لحنش جا خوردم. شاید به خاطر این بود که فکر میکردم الان سرم داد میزنه هم به خاطر لباس و هم به خاطر بطری – من ..مم .. نگام کرد. از صورتم شروع کرد و رفت پایین. چشماشو بست و گفت : بهتره بری تو اتاقت!می خواستم برم ولی یه چیزی منو اون جا نگه داشته بود.برگشت و رفت روی تخت نشست. یهو چشمم به باندی که دور دستش پیچیده بود افتاد.ناخوداگاه رفت سمتش. سرش پایین بود. دستمودراز کردم تا دستشو بگیرم ولی دودل بودم.دستمو جمع کردم که یهو سرشو بالا اورد.زل زده بود توی چشمام. گرمم شد. کنارش نشستم. دستمو دراز کردم. پشت دستشو اورد جلو و گذاشت توی دستم. قسمتی از باند که توی کف دستش بود کاملا قرمز شده بود.چیزی ازش نپرسیدم فقط باند باز کردم.ترسیدم.بریدگی عمیقی بود.اونقدر که اگه نره بیمارستان ممکن بود بلایی سرش بیاد. – اترین باید بری بیمارستان ... دستشو کشید و باند دوباره بست. – خودش خوب میشه! – اترین .. یهو داد زد : گفتم خوب میشه! ساکت شدم. با خودم گفتم خیله خوب خودت خواستی و بلند شدم و رفتم توی اتاقم.********اتریندر با صدای محکمی بست. روی تخت دراز کشیدم. اعصابم خورد بود. هنوزم وقتی به اتفاق توی مهمونی فکر میکنم ناراحت میشم. اخه چرا؟ مگه من چیکار کردم که باید به خاطر خواسته هاش بدبخت شم. تاحالا صد دفعه بهش گفتم که نمیخوام!.. اما بازم کار خودشو میکنه! امروز وقتی خبر نامزدیمونو توی اون مهمونی گفت قاطی کردم. هیچی نگفتم ولی نتونستم اونجا بمونم. داشتم لیوان مشروبمو میخوردم که یهو اینکارو کرد.یا باید داد میزدم یا اینکه عصبانیتم سر چیزی خالی می کردم. تنها چیزی که فهمیدم تیکه های خورد شدهی لیوان توی دستم بود... ساعدمو گذاشتم روی پیشونیمو و اروم چشماموبستم.فقط دلم میخواست ذهنمو خالی کنم. نمی خوام به هیچ کس و هیچ چیز فکر کنم.. هیچ کس.***چشمامو اروم باز کردم .نور افتاب اذیتم میکردم.سرم درد میکرد همزمان هنوز خوابم میومد. غلتی زدم و به پهلو خوابیدم. اما یه چیزی جور در نمیومد. صدای نفس های یه نفر دیگه رو کنارم میشنیدم.اروم چشمامو باز کردم. با چشمای ابیش بهم زل زده بود. میخواستم بشینم ولی نمیتونستم. انگار که یکی منو محکم به تخت چسبونده بود.لبخندی زد.بهش نگاه کردم. بدن ب*ر*ه*ن*ش*و زیر پتو قایم کرده بود فقط سرشونه های سفیدش بیرون بود. نزدیک تر شد و چشماشو بست. بعد لبهاشو به لبهام نزدیک کرد و بوسه کوتاه زد. کمی فاصله گرفت و گفت : سلام!نگاش کردم. باید از این بوسه شاکی می شدم. باید سرش داد میزدم اما نه تنها ناراحت نشدم بلکه حس دیگه ای بهم دست داد. انگار که خیلی وقت بود منتظر این لحظه بودم.یهو دلم میخواست بیش تر از هرچیزی این کارو دوباره انجام بده اما طولانی تر.ولی ماده ی گرمی کف دستم حس کردم. دستمو بیرون اوردم و بهش نگاه کردم .بریدگیم.. داشت خونریزی میکرد و سوزش بدیم داشت.صدای نگران هوران توی گوشم پیچید : اترین.. اترین خوبی؟ دستمو گرفت .. چشمامو یهو باز کردم.قطره های عرق که از روی پیشونیم سر میخوردن و گرمای پتویی که باعث شده بود بیش از اندازه گرمم شه ازار دهنده بود. دستمو بالا اوردم.ولی درد بدیو حس کردم.انگار که یکی کف دستمو دوخته باشه. بهش نگاه کردم باندش عوض شده بود.با دست سالمم پتو رو کنار زدم و نشستم. از جام بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم ولی توی راه چشمم به چیزی افتاد....



در باز کردم و رفتم توی اتاق. روی کاناپه خوابیده بود. بالا سرش وایستادم و گفتم: هوران... جواب نداد. – هوران ؟ .. – هممم؟ - دیشب چه خبره بوده؟ - هممم؟ - دکتر و امبولانس برای چی اومده بوده؟ مگه نگفتم که نمیخوام ! – گفتی بیمارستان نمی خوای نگفتی که دکتر نمیخوای! پتو رو کشید روی سرش. پتو رو پس زدم و گفتم : امبولانس برای چی؟ - وقتی میگم غدی میگی نه! خونریزیت زیاد بود. مجبور شدن بهت خون بدن. – خون بدن؟ کی ؟ دهنده کی بوده؟ - یه مرد خیکی! من چه میدونم! غلت زد. – هوران دلارام بوده؟ - نه، راستی کجان؟.. ندیدمشون! اون دستشو که بیرون بودو گرفتم و ارنجشو نگاه کردم. – چی کار میکنی؟ .. – باید مطمئن شم. –ای بابا! خیله خوب من بودم. حالا دست از سر کچل ما برمیداری؟ بابا تازه خوابیده بودما! – دیشب چی کار میکردی؟ - بالا سر جنابعالی بودم. – من چرا؟ - من چمیدونم! دکترت گفت منم بیدار بودم دیگه! الانم سرم بدجوری درد میکنه اگه بزاری بخوابم خوب میشه! – نمیشه! – ای زهر ... چرا؟ - چون من میگم. – خوب تو بیخود میکنی! وا الله! دستمو بردم زیرش و با پتو بلندش کردم. شروع کرد به جیغ زدن. از در اتاق بیرون اومدم و پله ها رو پایین رفتم. – اترین .. ولم کن .. اخه من چه گناهی کردم گیر تو افتادم؟.. ولم کن! خدمتکارا رو میدیدم که داشتن چپ چپ به ما نگاه میکردن. ولی بهشون محل نمیدادم. – بابا یکی توی این خونه نیست منو از دست این غول بی شاخ و دم نجات بده؟.. گذاشتمش روی صندلی و خودمم روی صندلی کنارش نشستم. یه نگاه به دور و برش کرد. منم بشقابمو جلو کشیدم و شروع به خوردن کردم. نیم خیز شد که از جاش بلند شده خیلی محکم گفتم : بشین! – چی میخوای از جونم؟ -عادت ندارم تنهایی صبحونه بخورم. – خوب به من چه؟ این همه ادم توی این دنیا هست برو یکیشونو پیدا کن! دوباره نیم خیز شد که بره گفتم : گفتم بشین! – نمیخوام! – زوریه! – بدرک! جیغ زد : مگه زندانی گرفتی؟ - اروم تر. اروم تر گفت : مگه زندانی گرفتی؟ - اروم تر! پچ پچ مانند گفت : مگه زندانی گرفتی؟ - اروم تر! – خوب یهو بگو خفه شو دیگه! – یه جورایی! –پررو! – همینه که هست! ادامو در اورد. – نمیدونستم میمونم هستی ؟ - چه ربطی داره؟ - اخه میمونا ادای همو در میاران! شروع کرد به زدن به بازوم. – روانی .. دیوونه ! .. بیشعور .. بی فرهنگ! اه! دست به سینه نشست سر جاش. بشقابشو برداشتم و یکم تخم مرغ براش کشیدم. – بخور! – نمی خورم! – ببخشید یادم نبود میمونا تخم مرغ دوست ندارن! – اترین! جلوی خندمو گرفتم و یه تیکه هلو گذاشتم توی دهنم. چنگالشو برداشت و با حرص کرد توی نیمرو و گذاشت توی دهنش. صبحونم که تموم شد از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. منم سرم درد میکرد. ساعت نزدیک نه بود پس یه ساعت خوابیدن اشکال نداشت. بولیز دیشبمو در اوردم و انداختم توی سبد لباسا. بعدم یه شلوار راحتی پوشیدم و خودمو انداختم روی تختم.یهو یاد خواب دیشبم افتادم .. چشماش .. بوسش .. سرمو تکون دادم. ارنجمو گذاشتم روی پیشونیم و چشمامو بستم....



در اتاق باز شد. – اصلا میدونی چیه؟ .. تقصیر منه ! تقصیر منه که اینقدر بهت رو میدم که راست راست بهم نگاه کنیو بگی میمون! کم کم نزدیک شد و صداش از بالا سرم اومد. – ببین اترین اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه هرچی دلت خواست بهم بگی اونوقت میزارم میرم و تو می مونی و اون ماموریت کوفتیت! دستمو برداشتم و از جام بلند شدم. روبه روش وایستادم.نزدیک شدم و گفتم : چی میگی؟ با داد گفت : میخواستی اون گوشای .. بلند تر داد زدم : اولا صداتو بیار پایین دوما تو چی فکر کردی؟ هااان؟ ترسید. با چشمای لرزون نگام کرد. من میرفتم جلو و اون میرفت عقب تا کم کم خورد به دیوار : ببین هوران.. سمت کمد لباسام رفتی ..هیچی نگفتم .. مشروب خوردی .. هیچی بهت نگفتم.. لباس رها رو بیرون اوردی..هیچی نگفتم .. سر میزم رفتی و عکسشو شکوندی.. بازم چیزی نگفتم ... اما این .. این دلیل نمیشه که توی روز روشن بیای توی اتاق من و هرچی دلت خواست بهم بگی و منو تهدید کنی.. فهمیدی؟ یهو قرمز شد و داد زد : من .. من هرچی گفتم؟ پوزخند زد : مثل اینکه تو بودی که هرچی از دهنت دراومد بهم گفتی.. مگه من نوکرتم که اونجوری باهام برخورد می کنی؟ .. شب تا صبح بالا سر اقا باش که یه وقت چیزیش نشه بعد صبحم در خدمت اقا باش که چی؟؟ نمیخوان تنها صبحونه بخورن! تو فکر کردی کی هستی؟.. تو یه قلدرزورگویی .. که از ادما به نفع خودت استفاده میکنی و برات مهم نیست که کی چی یا کجا به نفعت نباشه اونوقت زمین و زمانو بهم میدوزی تا خواستتو به کرسی بنشونی.. و .. چشماشو بست و جیغ خفیفی کشید. دستمو روی هوا نگه داشتم. مشتش کردم و پایین اوردم پشتمو بهش کردم. – پست فطرت! و رفت توی اتاقش.رفتم سمت کمد و درشو باز کردم.یه کم مشروب خوردم . بطری رو گذاشتم روی یخچال و بدون هیچ معطلی در اتاقشو باز کردم. با ورود من در کیفشو بست. – کجا به سلامتی؟ - دارم میرم .. میرم جایی که به ادم احترام بزارن! – اوهوع! عزیزم احترام شوهر کرد! حالا هم بتمرگ سر جات! اومد جلو و انگشت اشارشو به سمت گرفت : دیدی؟ دیدی؟ یه ذره شعور و احترام سرت نمیشه! متاسفم برات ! و برگشت که بره. کولشو گرفتم و کشیدم. از شونش سر خورد و اومد توی دستم. برگشت سمتم و گفت : اترین کولمو بده! – اینجا من دستور میدم نه تو! – واسه عمت دستور بده! کولمو بده یالا! – واسه اونم میدم .. چشم! اومد جلو و دستشو دراز کرد. دستمو مانعی براش کردم. حرکت میکردم و دور خودم میچرخیدم. اونم دستشو دراز کرده بود وسعی داشت بگیرتش! – بدش من .. بده اون لعنتیو! –کور خوندی ! اگه بزارم از اینجا بری! نوکر از تو بهتر! – خیلی پستی! بیشعور! وایستاد – کولم واسه خودت! به سمت در رفت. کولرو پرت کردم یه ور بازوشو کشیدم و برش گردوندم سمت خودم.با مشت شروع به زدن کرد – ولم کن روانی بیشعور! دستاشو گرفتم و گفتم: من وحشیم یا تو؟ - دیدی؟ وحشی تویی! روانی ! با کف دستش بهم کوبید. – حق وحقوق میخوای باشه! بهت میدم اما خودم تعینشون میکنم! – زکی! اگه به تو باشه که به خواهر خودتم نمیدی چه برسه به من! – پس داد و بیداد نکن و بخواب سر جات! بازوهاشو توی دستام گرفتم.صورتش تقریبا پایین تر از صورتم بود. – نمی خوام! به هم نگاه کردیم.اون به من من به اون.نفساش منظم بود. انگار که اروم شده باشه .داشت به لبم نگاه میکردم منم به لبش. دستاش روی سرشونه هام بود. کم کم صورتامونو بهم نزدیک کردیم. نزدیک و نزدکتر ..که یهو صدای در اومد. صورتشو کنار کشید و به پایین نگاه کرد.هنوزم بازوهاش توی دستام بود. – کیه؟ - قربان میشه یه لحظه تشریف بیارین؟بهش نگاه کردم و با لحن ارومی گفتم : جایی نمیری .. همین جا می مونی .. فهمیدی؟ بهم نگاه کرد و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد. – خوبه!یه نفس عمیق کشیدم و از اتاق خارج شدم.



جلوی ایینه نشسته بودم و داشتم برای اخرین باز به خودم نگاه میکردم. یه رژ صورتی به لبام زده بودم و موهامم باز ریخته بودم روی سرشونه هام. یه ارایش ملایم کرده بودم.بلند دشم و توی ایینه قدی روی در کمد به خودم نگاه کردم. به پیرهن دکلته ی مشکیم که یه روبان صورتی دور کمرش بسته بود نگاه کردم.بلندیش تا روی زانوم بود. کفشای پاشنه بلندمو پام کردم.همیشه از راه رفتن با کفشای پاشنه بلند متنفر بودم صدای در اومد. در باز شد و دلارام اومد تو : هوری بیا دیگه ... برگشتم سمتش.از پایین تا بالام و نگاه کرد و سوتی زد. – هوری جدی تویی؟ - په نه په ! اترینم تغییر جنسیت دادم! خندید و گفت : خیلی جیگر شدی! بلا! – دلی نمیشه اینا رو در بیارم؟و به کفشام اشاره کردم. – نخیر نمیشه! بابا یه شب تحمل کن دیگه! – اخه ..- بی اخه بیا بیا بریم!.. صدای موزیک از پایین میومد. دست دلارام گرفتم و به سختی باهاش راه رفتم. تعادلم به زور حفظ کرده بودم. امشب اترین گودبای پارتی داده بود. بالاخره بعد از یه هفته تحمل فردا عصر داشتیم میرفتیم لندن. با اینکه تا اون موقع خیلی مونده بود ولی من از الان استرس داشتم.پله ها رو به زور پایین رفتم و جلوی اخرین پله وایستادم و به روبه روم نگاه کردم.چند نفری بهم نگاه کردن.برق ه*و*س میتونستم توی چشمای چند تاشون ببینم. دلارام دستمو کشید و به اون طرف سالن برد. جایی که اترین و ارمین به ستون تکیه داده بودن و داشتن باهم حرف میزدن. ارمین چشمش به ما افتاد. به سمتمون اومد.وایستادیم. – به به چه خانوم زیبایی. دستمو گرفت و بوسید. لبخند زدم. – می تونم راهنمائیتون کنم؟ - اوووم! البته ! و بازوشو گرفتتم. – اِاِ! ارمین! ارمین سمت دلارام برگشت و با لحن جدی گفت : بازم شما؟! خانوم از اول شب بهتون گفتم که من کس دیگه ای دوست دارم! لطفا مزاحم نشین!! و برگشت و چشمکی به من زد. لبخند زدم. – اِاِاِ! اینطوریاس؟ منم میرم توی باغ ! و برگشت سمت در خروجی و رفت. – دلارا .. به من نگاه کرد. دستشو ول کردم و گفتم : برو برو تا بیش تر از این لج نکرده! – می تونی بری؟ - یه کاریش میکنم! نگران نباش! – پس فعلا! و اونم رفت دنبال دلارام. برگشتم سمت اترین.داشت به من نگاه میکرد.لبخند زدم و سعی کردم با زحمت برم پیشش. ای بمیری دلارام که هرچی میکشم از دست تو! صاف وایستاد و خواست بیاد سمتم که یهو شیده جلوش سبز شد. وایستادم. چندتا فحش ابدار نثارش کردم و اطرافو دید زدم.چشمم به کالباس روی میز افتاد.اخ ژووون! کالباس!به سمت میز رفتم و دستمو دراز کردم و یه دونه کالباس که به خلال دندون زده بودن برداشتم و خوردم. همینطور که داشتم میخوردم یهو چشمم بهش افتاد! چشمام چهارتا شد لبخند زد و به سمتم اومد منم همینطوری نگاش کردم...روبه روم وایستاد و به چشمام زل زد. لبخندی زدم و همیدیگه رو بغل کردیم ...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب